دوستت دارم و دانم که تویـی دشمن جانـــــــم
از چه با دشمن جانم شدهام دوست ندانــــــــم
غمم این است که چون ماه نو انگشت نمایـــی
ورنه غم نیست که در عشق تو رسوای جهانم
دم به دم حلقه این دام شود تنگتر و مــــــــــن
دست و پایی نزنم خود ز کمندت نرهانــــــــــــم
سرپر شور مرا نه شبی ای دوست به دامــــان
تو شوی فتنه ساز دلــــــم و سوز نهانـــــــــــــم
ساز بشکســـــتهام و طائر پر بسته نگـــــــــــارا
عجبی نیست که این گونه غم افزاست فغانــم
نکته عشق ز من پرس به یک بوسه که دانـــی
پیر این دیر جــــهان مست کنم گر چه جوانــــــم
سرو بودم ســـــــر زلف تـــــو بپیچید ســـــرم را
یاد باد آن همه آزادگــــــی و تــــــاب و توانــــــم
آن لئیم است که چیزی دهـــد و باز ســـــــــتاند
جان اگر نیز ستانی ز تو مـــن دل نستانـــــــــــم
گر ببینی تو هم آن چهره به روزم بـــــــــنشینی
نیمه شب مست چو بر تخت خیالت بنشانــــــــم
که تو را دید که در حسرت دیدار دگر نیـــــــست
آری آنجا که عیان است چه حاجت به بیانـــــــــم
توبه کردم که دکر می نخودم یاراکر ساقی شود می بدهد من چه کنم سلام برتو خوشحالم ازاینکه بمن سرزدی وخوشحالم ازاینکه شادهستی
سلام بر دوست که بودنش منت خدائی بر من است،
سلام بر دوست که من را در تلاطم موجهای دریایی نگاهش غرق کرده است،
سلام بر دوست که برای من مانند گل شقایق است،
سلام بر دوست که هیچ چیز و هیچ کس در دنیا نمی تواند جای مهربانیش را بگیرد،
سلام بر دوست که حضورش، سرشار از آرامش است
درود و هزاران سپاس
در انتظار تو بنشستم و سر آمد عمــر
دگر چه داری از این بیش انتظار از من