گفتمش جانم عزیزم گوش کن
گفت چیزی نشنوم از تو برو
گفتمش آخر که هستی با من آی
گفت حالی نیست تنها تو برو
گفتمش راهت بسی آسان کنم
گفت مشکل ها بیفتد تو برو
گفتمش دریا دلی ،با من بیا
گفت ساحل نیست زین جا تو برو
گفتمش عجز و نیازم را ببین
گفت سر تا پا نیازم تو برو
گفتمش جانم برایت می دهم
گفت جان خواهی نباشد تو برو
گفتمش یاد خدا آرام گیر
گفت غوغایی ست درونم تو برو
گفتمش دردم تویی ،درمان تویی
گفت خود صعب العلاجم تو برو
شادم که در شرار تو می سوزم شادم که در خیال تو می گریم
شادم که بعد وصل تو باز اینسان در عشق بی زوال تو می گریم
پنداشتی که چون ز تو بگسستم دیگر مرا خیال تو در سر نیست
اما چه گویمت که جز این آتش بر جان من شراره دیگر نیست
شب ها چو در کنار نخلستان کارون ز رنج خود به خروش آید
فریادهای حسرت من گویی از موج های خسته به گوش آید
شب لحظه ای به ساحل او بنشین تا رنج آشکار مرا بینی
شب لحظه ای به سایه خود بنگر تا روح بیقرار مرا بینی
من با لبان سرد نسیم صبح سر می کنم ترانه برای تو
من آن ستاره ام که درخشانم هر شب در آسمان سرای تو
غم نیست گر کشیده حصاری سخت بین من و تو پیکر صحراها
من آن کبوترم که به تنهایی پر می کشم به پهنه دریاها
شادم که همچو شاخه خشکی باز در شعله های قهر تو می سوزم
گویی هنوز آن تن تب دارم کز آفتاب شهر تو می سوزم
در دل چگونه یاد تو می میرد یاد تو یاد عشق نخستین است
یاد تو آن خزان دل انگیزیست کاو را هزار جلوه ی رنگین است
بگذار زاهدان سیه دامن رسوای کوی و انجمنم خوانند
نام مرا به ننگ بیالایند اینان که آفریده شیطانند
اما من آن شکوفه اندوهم کز شاخه های یاد تو می رویم
شبها تو را به گوشه تنهایی در یاد آشنای تو می جویم